از یکی از این دست فروشای انقلاب «کلیات عبید زاکانی» رو خواستم. گفت دو هزار و پونصد. یه ساعتم معطلمون کرد که بره از انبار بیاردش. فرداش چـند جای دیگه قـیمت کردم. دو تومن بود :
ــ قاضی ، قوم خود را گفت: ای مردم! خدای را شکر کنید. شـکر کردند و گفتند این سپاس از بهر چه باشد؟ گفت: خدای را سپاس دارید که فرشتگان را نجاست مقرر نیست. ارنه بر ما می ریستند و جامه هامان میالودند.
ــ مردی زنی بگرفت و به روز پنجم فرزندیش داد. مـرد به بازار شد و لوح و دواتی بخرید. او را گفتند: این از چه خـریدی؟ گفت: طفلی که به پنج روز زاید به سه روز مکتبی شود!
ــمردی دعوی خدایی کرد. شهریار وقت به حبسش فرمان داد. مردی بر او بگذشت و گفت آیا خدا در زندان باشد؟! گفت : خدا در همه جا حاضر است.
سلام از پیشنهادت ممنونم . شاید اگر همه ما یک ظرفیت چت در وبلاگمان بگذاریم و بتوانیم بیشتر با هم ارتباط داشته باشیم. بازهم اون طرف ها بیا