ما همون دور و بریم. دیشب هم خبر مرگمون رفته بودیم گردش...الکی الکی داشتیم سقط می شدیم!!
تو این دو سه شبه سر و صدای بوق و ماشین و موتورو می شنیدیم؛ اما خب شنیدن کی بود مانند دیدن!...
دیشب موقع برگشتن نزدیکای ساعت ۱۰:۳۰ تو پیاده رو ، یه سیل حدودا پنجاه نفری از جوونا سرازیر شد. به سرعت باد داشتن فرار می کردن و در همون حال یه سریشون فریاد می زدن «مرگ بر [...]»...پشت سرشونم نیروهای گارد ویژه سوار موتور با کلاه و باتوم، با سرعتی وحشتناک عین گله گاوهای وحشی حمله ور شدن...ما چسبیدیم به دیوار که اگه پرشون به یکی می گرفت کارش تموم بود. یه موتورم جلوی پای من ـ که از بقیه جلو افتاده بودم ـ وایساد...منو محکم هل داد به جلو... گفتم «من دارم می رم خونه مون» که تو همین گیر و دار مامانه به دادمون رسید و... خلاصه از مهلکه جون سالم به در بردیم...
چند تا از تظاهر کننده هام خودشونو قاطی ما کردن. یکیشون دستش از شدت ضربات له شده بود...
یه آقایی که تو قسمتی از راه با ما همراه بود به هر ماشینی می رسید می گفت «بوق بزن!» یه خانومه هم بلند بلند گفت « [...] مرده! بوق بزن!» یه سری پسر جوون که توی ماشین بودن با شنیدن این حرف جیغ و ویغ راه انداختن و دست زدن و رینگ گرفتن... نزدیکای خونه که رسیدیم مامانم که انگار تازه به هوش اومده بود فهمید ساکشو گم کرده.
با بدبختی از کوچه پس کوچه ها خودمونو رسوندیم خونه. تا ساعتها بعد صدای بوق ممتد ماشینا قطع نمی شد...صبح که مامانه رفته بود محل حادثه رو بازبینی کنه کلی دمپایی رو زمین جامونده بوده...
جالب بود.
مواظب خودت باش جوون ;)
سلام عزیز
وبلاگ خیلی خوبی داری
این یکی مطلبت خیلی جالب بود
موفق باشی