پنج نفر بوده ن. روی میز شیرینی و یه پارچ آب  و یه مقدار خرت و پرت دیگه که یادم نمونده چیده بوده ن. جا خوردم. قبل از اینکه وارد اتاق بشم هیچ تصوری ازیک چنین جلسه ای نداشتم.

فکر کردم با اون آرشیو گنده بک، خیلی مضحک به نظر میام. قبل از اینکه روی صندلی مقابل اونا بشینم آرشیو رو باز کردم و کارها رو ازش بیرون کشیدم و روی میز گذاشتم.

فرمی که با وسواس پر کرده بودم تحویل دادم. یکی شون شروع کرد از روی فرم مشخصاتمو خوندن: نام و رتبه در آزمون و سوابق فعالیت و... «آثار مورد علاقه» ، که وقت پر کردن فرم، هیچ به ذهنم نرسیده بود چه کاری ممکنه دستم بده. فقط سعی کردم از آثار «مورد دار» انتخابشون نکنم. به خودم گفتم یه دفعه می زنه طرف حزب اللهی از آب درمیاد، اون وقت خر بیار و باقالی بار کن. در راستای همین تفکر دوراندیشانه، دو سه تا پوستر خوشگل رو هم که از شاملو درست کرده بودم نبردم.

یه اسلاید نشونم دادن و گفتن سی ثانیه راجع بهش حرف بزن. یه نمای بسته از یه چغندر( یا نمی دونم چه کوفت و زهرمار دیگه ای) تو دستای یه کشاورز بود. گفتم اولین چیزی که به ذهن من متبادر می شه (دقیقا همین لفظو به کار بردم) نتیجه تلاش و دسترنج و شوقیه که از دیدنش آدم احساس می کنه و... از این شر و ورا. به نظرم سی ثانیه نشده بود.

نفر اول از سمت چپ گفت «خب اگه من بگم تولد یه نوزاده و به مثابه مادریه که فرزندش رو در آغوش گرفته...» گفتم «بله، بله... اینم برداشت درستی می تونه باشه.» بعد بحث به اینجا کشید که آیا درسته که از یک اثر هنری چند برداشت مختلف بشه؟ گفتم صد در صد. این حسن یه اثر هنری به شمار میاد. پرسید اگه ازمنظور اصلی هنرمند دور یا حتی مخالف اون باشه چی. گفتم شاید بهتر از اون باشه. وظیفه هنرمند اینه که مخاطبشو به تفکر واداره؛ یه سوالی تو ذهنش ایجاد کنه و پیدا کردن جوابو به اون بسپره... نمی دونم کجای این افاضات شریفه بودم که با لحن «ضایع کننده ای» گفت «اینا که کلی گوئیه!» برای اینکه «ثابت کنم» همه این برداشتها می تونن درست باشن گفتم آدمای مختلف تجربیات مختلفی از سر گذروندن و شرایط متفاوتی دارن و اگه یه اثر هنری بخواد یه جواب قاطع مستقیم بده، به زمان و مکان خاصی محدود میشه و...

اگه الان دوباره به اون جلسه بر می گشتم یک کلام می گفتم «حقیقت، مطلق نیست».

اگه به اون جلسه بر می گشتم... در جواب سوال عکاسی هم یک  کلمه  می گفتم «نمی دونم» و با دری وری های احمقانه جهل خودمو بسط نمی دادم...

نفر وسط با آثار مورد علاقه م (که  مورد علاقه ش نبود) طناب پیچم کرد. بدترین سوالو نفر آخر پرسید که گفت هم رشته من بوده. دقیقا زد وسط پاشنه آشیل. «شناخت مواد» تنها درسیه که همیشه ازش متنفر بوده م و هیچ مطالعه ای هم درباره ش نداشتم.

وقتی داشتم کارامو توی آرشیو می ذاشتم دیدم نصف کاهارو یادم رفته نشون بدم. به عنوان حسن ختام یه شیرینی هم تعارف  کردن که انداختمش تو سطل دفتر بغلی.

از وقتی پامو از اون اتاق بیرون گذاشتم مرتب به خودم می گم تجربه خوبی بود...