بی شعوریسم


حرف این شد که که زمان چه زود میگذره. «انگار همین دیروز بودا ...» من گفتم کلا عمر آدم کوتاهه ؛ اصلا به مصیتبش نمی ارزه ؛ تا میای ببینی چی به چیه می بینی آخر خطی ... افتاده بودم رو غلتک دوباره. افاضات فیلسوفانه م همین طور ادامه داشت. عدد و رقم هم می دادم که مستند باشه. بابا مدتی بود ساکت شده بود. نگاهش به صفحه تلویزیون بود. مامان داشت به من گوش می کرد. بعد یه دفعه بابا رو به مامان آروم گفت: «اون بیمه عمر...»

نوبل فلسفه مو گرفتم ...  

دیشب آخرین بسته غذاهای آماده (سرخ کن و بالا بنداز) مون تموم شد.«پ» و «س» سر اینکه ناهار امروزو کی درست کنه دعواشون شد. آخر قرار شد «پ» قیمه یا ماکارونی درست کنه. نشون به اون نشون که امروز تا لنگ ظهر هر دوتاشون خواب بودن. رفتم سراغ «پ» بهش گفتم می دونستم بی ناهارمون میذاره. گفت تازه دوازدهه. بعد گفت «قیمه می خورین یا کباب قفقازی؟» س گفت کباب. گفت: «خب حالا برین تو حالت مدیتیشن» ...

الانم میگه همه ش تقصیر «س» بوده که ویار کباب کرده ؛ وگرنه اون می خواسته قیمه درست کنه : «یه قیمه ای که الان انگشتامونم باهاش خوره بودیم

صد رحمت به لاستیک! من یه ربعم گذاشتم بپزه ، ولی بازم قابل خوردن نبود. فکم پیاده شد. حالا قول داده جبران کنه و فردا برامون ماکارونی بذاره  ...

مذبوحانه


سر قضیه «ر» اینا اعصابم خیلی مگسی بود. تمام برنامه هامونو کنسل کردیم. هر چی مامانه اصرار کرد باهاشون نرفتیم شمال. این دو تا هم به هوای من موندن...
حتی به خودشون زحمت یه زنگ زدن ندادن. «پ» گفت واسه همینه که از همه مردم بدش میاد. یه چند تا چشمه دیگه از ناکسی «ر» اینا تعریف کرد. گفت اصلا ارزش اینو ندارن که به خاطر اونا اعصابمونو خورد کنیم. بعد کم کم جلسه غیبت تبدیل شد به جلسه انتقاد از خود. به «پ» گفتم این حسی که نسبت به همه مردم داره که فکر می کنه همه باهاش دشمنی دارن و می خوان نابودش کنن درست نیست و خیلی از حرکات اونا صرفا از حماقت و ناآگاهیشون سرچشمه می گیره. گفت دیگه حوصله آدمای احمقو نداره و منم بهتره خفه شم. بعدم قهر کرد و رفت خوابید. هر چی منت کشی کردیم دیگه تو بحث ما شرکت نکرد. من و «س» تا ۵ صبح ور زدیم. با جدیت تمام از هم دیگه انتقاد کردیم و  به هم توصیه های اخلاقی کردیم. «س» گفت من یه کم کینه ای ام. وقتی نوبت من شد که ازش انتقاد کنم چیزی به ذهنم نرسید ولی بعدا که بحث به جاهای دیگه کشید بهش گوشزد کردم که یه کم خالی بنده. به خصوص وقتی می بینه یه نفر نسبت به یه موضوعی حساسه و خیلی مورد علاقه شه ، برای اینکه نظر طرفو به خودش جلب کنه هی بحث اونو پیش می کشه و گاهی با اغراق های بیش از حد ، واقعیتو به کلی جور دیگه ای جلوه می ده. بهش گفتم به خصوص وقتی با من حرف می زنه کاملا  صادق باشه. وقتی چند بار روی این نکته تاکید کردم و به طرز احمقانه ای تهدیدش کردم که «اگه یه وقت بفهمم یک کلمه بهم دروغ گفته دیگه هیچ وقت باهاش حرف نمی زنم» عصبانی شد و گفت «حالا تو خیلی تحفه ای؟!» گفتم تحفه نیستم ولی چون خودم خیلی راستگو ام هر چی اون میگه صد در صد قبول می کنم و بر اساس اون قضاوت می کنم و تصمیم می گیرم. بنابراین مسوولیتش زیاده و ...
ولی هر کاری می کنم بی شرفی اینا یادم نمی ره. بد جوری ترکمون زده ن به اعصابم...