-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 آبانماه سال 1383 03:12
امروزم گذشت و من هیچ گهی نخوردم... من میخـوام گه بخورم! من میخوام گه بخـورم!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 مهرماه سال 1383 03:44
من چون صبحا دیر بلند میشم شبا کمتر خوابم می گیره. اینه که الان که نزدیک 2 نشستم پای کامپیوتر دارم این بحثو مرور می کنم (تو ذهنم)... مزخرف بود به نظرم!! یعنی چی؟! اصلا حرف حسابت چیه تو؟ اگه موضوع ناراحتیت یه اتفاق عاطفیه چرا بیخودی به زمین و زمان ربطش می دی؟ چرا سعی داری موضوع رو فلسفی و جهانیش کنی؟!... من واقعا نمی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1383 02:32
داره رعد و برق می زنه. خرس گنده ترسید! یاد بچههای «اشکها و لبخندها» افتاد... پشه پاشو خورده... ساعت داره ۳ میشه... چه بارونی!
-
نسیم
یکشنبه 1 شهریورماه سال 1383 16:31
اصلا اون عکسا رو ندیده. شب همون روزی که فرستادمشون خبر بستری شدنش رسید. هی تنبل بازی درآوردم. می تونستم همون شب اول براش بفرستم. اول نوشتم که این عکسا رو به یاد اون گرفتیم. نوشتم دل همه مون براش خیلی تنگ شده و امیدواریم هرچه زودتر ببینیمش. dc شدم. دفعه دوم از رو تنبلی فقط نوشتم «به امید دیدار در آینده نزدیک» ... نه،...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 تیرماه سال 1383 04:13
هیچ کدومشون نیومدن سینما. هیچ کدوم از دو نفرشون. قبلش بهم زنگ زدن تا منتظرشون نشم. خوب شد یه جورایی. اگه تنها نبودم انقدر حال نمیکردم با فیلمه. اصلا تنها سینما رفتن یه حال دیگه داره. بخصوص واسه همچین فیلمایی... ولی «گ» خوب بود. خوب بود؟ یادم نیست. آخرین فیلمی که با هم دیدیم «خانهای روی آب» بود. انگار یه کم زیاد حرف...
-
یا
یکشنبه 24 خردادماه سال 1383 12:52
_ پدر و مادر می دونن که بچه قسمتی از وجود اوناست ولی بچه اینو حس نکرده. _ بچه می دونه که قسمتی از وجود پدر و مادر نیست ولی پدر و مادر اینو حس نکرده ن.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 خردادماه سال 1383 10:44
اصلا خواب زلزله میدید. بیدارم که شد صدای این کلاغا و گنجشکا و کبوترا که با هم گروه کر تشکیل داده بودهن تو گوشش بود. مطمئن نبود ذهنیه یا واقعی. به ساعت نگاه میکرد که چقدر از شروعش میگذره ولی نمیدونست که جک و جونورا چه مدت قبل از زلزله قیل و قال میکنن. فکر کرد این زندگی _حالا بگیم صد ساله_ به این همه هول و تکون...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1383 11:43
گفت «بگو که عصبانی هستی». آره ، عصبانی بودم ــ عین سگ! میخواستم کله شو بکنم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 فروردینماه سال 1383 03:26
گفته بودم قبلا؟ من این روزای آخر اسفندو از خود عید هم بیشتر دوست دارم. دلم میخواد همین طور تو خیابون ول بگردم و هوای عید بخورم! ... اما امسال نتونستم این روزا رو خوب مزمزه کنم. یعنی این برف و بارون سمج خوره نذاشت... حیف شد...
-
هچل (ویژه احمقها)
یکشنبه 10 اسفندماه سال 1382 18:52
من به عنوان یه آدم ضدجواد، معمولا چت نمیکنم. همیشه چراغم خاموشه. ولی خب گاهی پیش میاد. یعنی یه نفر میخواد برام آف بذاره ، من یا از رو حواس پرتی یا کم طاقتی جواب میدم و میافتم تو هچل! احمقانهست ها... ولی من واقعا بلد نیستم خدافظی کنم! در ضمن دلم هم نمیخواد که طرف فکر کنه زیگیل شدهم، بخصوص که معمولا حرفی هم برای...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 آذرماه سال 1382 19:13
دیشب همین طور که داشتم به «س» ریاضی یاد می دادم، نخودچی کشمش تناول می کردم. یه تیکه از ته آخرین کشمش رو کندم انداختم توی پیرهن «س». گفت:«اه! حواسمو پرت نکن! چی بود؟» گفتم «یه چیز خیلی حال به هم زن!» با نگرانی زیر لباسش شروع کرد به گشتن. بالاخره پیداش کرد. با دو تا انگشت آوردش بیرون و نگاش کرد و یه دفعه پرتش کرد رو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 آبانماه سال 1382 17:10
میگه بچه که بود ، آرزو می کرد وقتی بزرگ شد «آدم معروفی» بشه. بعدتر ، دلش می خواست وقتی بزرگ شد «آدم مؤثری» بشه... حالا که _ تقریبا _ بزرگ شده ، آرزو می کنه زندگیش معنی داشته باشه.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 آبانماه سال 1382 09:37
مغز عزیز من به طور متوسط در هر ثانیه ده تا ایده فوق العاده تراوش می کنه که عمر هر کدوم یک دهم ثانیه ست...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 مهرماه سال 1382 17:30
علی آقا روزنامه های نازنینمو انداخته دور خر هیچ کس هم نمی تونم بگیرم ، چون مامان صد بار هشدار داده بود جمعشون کنم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 مهرماه سال 1382 02:22
از صبح تا شب فقط وقت تلف کن. هی این کانال ، اون کانال؛ هی این سایت ، اون سایت... این اکانت عوضی هم با این سرعتش ... بالاخره چه گلی می خوای به سرت بگیری؟؟... هنوز منتظری بزرگ شی؟! ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 مهرماه سال 1382 21:13
اول مهر هیچ وقت اتفاق مهمی توی مدرسه نمی افته. خیلی از معلمها غایبن و معمولا هم خیلی زود مدرسه تعطیل میشه. ولی ... با وجود این ، در طول تمام ۱۲ سالی که شاگرد مدرسه بودم هیچ وقت شب اول مهر خوابم نبرد ...
-
بی شعوریسم
شنبه 29 شهریورماه سال 1382 00:27
حرف این شد که که زمان چه زود میگذره. «انگار همین دیروز بودا ...» من گفتم کلا عمر آدم کوتاهه ؛ اصلا به مصیتبش نمی ارزه ؛ تا میای ببینی چی به چیه می بینی آخر خطی ... افتاده بودم رو غلتک دوباره. افاضات فیلسوفانه م همین طور ادامه داشت. عدد و رقم هم می دادم که مستند باشه. بابا مدتی بود ساکت شده بود. نگاهش به صفحه تلویزیون...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 شهریورماه سال 1382 02:22
دیشب آخرین بسته غذاهای آماده (سرخ کن و بالا بنداز) مون تموم شد.«پ» و «س» سر اینکه ناهار امروزو کی درست کنه دعواشون شد. آخر قرار شد «پ» قیمه یا ماکارونی درست کنه. نشون به اون نشون که امروز تا لنگ ظهر هر دوتاشون خواب بودن. رفتم سراغ «پ» بهش گفتم می دونستم بی ناهارمون میذاره. گفت تازه دوازدهه. بعد گفت «قیمه می خورین یا...
-
مذبوحانه
چهارشنبه 19 شهریورماه سال 1382 11:53
سر قضیه «ر» اینا اعصابم خیلی مگسی بود. تمام برنامه هامونو کنسل کردیم. هر چی مامانه اصرار کرد باهاشون نرفتیم شمال. این دو تا هم به هوای من موندن... حتی به خودشون زحمت یه زنگ زدن ندادن. «پ» گفت واسه همینه که از همه مردم بدش میاد. یه چند تا چشمه دیگه از ناکسی «ر» اینا تعریف کرد. گفت اصلا ارزش اینو ندارن که به خاطر اونا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 شهریورماه سال 1382 03:56
کلمات پیچیده کلمات ساده ، جمله های پیچیده کلمات ساده ، جمله های ساده ، متن های پیچیده کلمات ساده ، جمله های ساده ، متن های ساده ، مفاهیم پیچیده ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 شهریورماه سال 1382 02:46
آخه «سطلیران» هم شد اسم؟؟!...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 مردادماه سال 1382 15:25
الان چهار ساعته عملش تموم شده. تازه اول بدبختیه. تا یه هفته خندیدن و جویدن ممنوع. خوابیدن و نشستنش هم مکافات داره. قراره مامان پیشش بخوابه کنترلش کنه. این هفته آخر همه ش داشت خودشو تقویت می کرد ــ بس که مامان ترسونده بودش. دیشب ساعت 7 با تشریفات کامل غذاشو خورد. من گفتم «شام آخر». مامان دلخور شد. گفتم «آخرین شام با...
-
ایام فاطمیه
یکشنبه 12 مردادماه سال 1382 02:34
بانو، آبی، مریم و میتیل، دختری به نام تندر، قارچ سمی، شام آخر، عروس آتش و شب ستارگان. هشت تا فیلم توی دو شب. خودمونو خفه کردیم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 مردادماه سال 1382 02:14
این قافله عمر - بی شرف – عجب می گذرد! یه جوری باید زهرشو کم کرد... واسه اینه که جشن تولد می گیرن...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 مردادماه سال 1382 16:00
پنج نفر بوده ن. روی میز شیرینی و یه پارچ آب و یه مقدار خرت و پرت دیگه که یادم نمونده چیده بوده ن. جا خوردم. قبل از اینکه وارد اتاق بشم هیچ تصوری ازیک چنین جلسه ای نداشتم. فکر کردم با اون آرشیو گنده بک، خیلی مضحک به نظر میام. قبل از اینکه روی صندلی مقابل اونا بشینم آرشیو رو باز کردم و کارها رو ازش بیرون کشیدم و روی میز...
-
کارآموزی مون
شنبه 28 تیرماه سال 1382 11:47
حق دارن البته. می ترسن طرح ها و فرمولهای بکرشون لو بره. محصول نیستن که لا مذهبا؛ باقلوان! ترکوندن هرچی خودرو و ماشین و گوشی و جاروبرقی و تلویزیون و ضبط و ... که تو دنیاس. دولتم همین که گذاشته بریم دانشگاه لطف کرده بهمون. دیگه ضمانت نداده کارم یادمون بده که. نمیشه - استغفرالله - به کارخونه ها بخشنامه کنه هر سال یه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 تیرماه سال 1382 15:40
نوشتنم نـ ــ می ــ یاد !!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 تیرماه سال 1382 18:26
شاید همین باعث بشه یه روز یه دوست قدیمی رو پیدا کنین...
-
ماضی
جمعه 20 تیرماه سال 1382 13:19
«یازده فرزند دارم : سه پسر و هشت دختر. آنها سومین و چهارمین فرزندانم بودند...بعد از زایمان آنها را در بیمارستان در دستگاه مخصوصی نگه داشتند...زمانی که یکی از آنها گریه می کرد ، دیگری هم گریه می کرد. یک روز رئیس بیمارستان که مردی آمریکایی بود مرا صدا زد و پرسید که چه نامی برای آنها انتخاب کرده ام. از آنجا که فرصت فکر...
-
از کشفیات شب امتحان «تاریخ اسلام»
چهارشنبه 11 تیرماه سال 1382 21:06
«امام علی بر مردمی که در شهر انبار به استقبالش شتافته طبق آداب و رسوم عصر ساسانی در برابرش به خاک می افتادند فرمود: چه گناه بی لذتی مرتکب می شوید ؛ زجر می کشید، خود را خوار می کنید و با تعظیم به بنده خدا ، به خدا شرک می ورزید» نتیجه اخلاقی: این ملتو جون به جونشون کنی دستمالن؛ دستمال بوده ن و دستمال خواهند بود!