یا


_ پدر و مادر می دونن که بچه قسمتی از وجود اوناست ولی بچه اینو حس نکرده.

_ بچه می دونه که قسمتی از وجود پدر و مادر نیست ولی پدر و مادر اینو حس نکرده ن.

اصلا خواب زلزله می‌دید. بیدارم که شد صدای این کلاغا و گنجشکا و کبوترا که با هم گروه کر تشکیل داده بوده‌ن تو گوشش بود. مطمئن نبود ذهنیه یا واقعی. به ساعت نگاه می‌کرد که چقدر از شروعش می‌گذره ولی نمی‌دونست که جک و جونورا چه مدت قبل از زلزله قیل و قال می‌کنن.

فکر کرد این زندگی _حالا بگیم صد ساله_ به این همه هول و تکون میارزه؟؟...

الان دو ساعت و نیم گذشته. یه چیزی خوند که خیلی حال کرد باهاش. یه مطلب چند خطی... ضرب در n کردش و با اون عمر صد ساله جمع زد و با مقدار نسبی هول و تکون مقایسه‌ش کرد که ببینه میارزه یا نه...

فکر کرد اگه آدم آنا هم نمیره فوق فوقش یه هفته طول میکشه دیگه. بعد همه چی تموم میشه... ها؟...