داره رعد و برق می زنه. خرس گنده ترسید! یاد بچه‌های «اشکها و لبخندها» افتاد...
پشه پاشو خورده...
ساعت داره ۳ میشه...
چه بارونی!

نسیم


اصلا اون عکسا رو ندیده. شب همون روزی که فرستادمشون خبر بستری شدنش رسید. هی تنبل بازی درآوردم. می تونستم همون شب اول براش بفرستم. اول نوشتم که این عکسا رو به یاد اون گرفتیم. نوشتم دل همه مون براش خیلی تنگ شده و امیدواریم هرچه زودتر ببینیمش. dc شدم. دفعه دوم از رو تنبلی فقط نوشتم «به امید دیدار در آینده نزدیک» ...
نه، انگار هیچ کی جدی نگرفته بود.

ارتباط ایمیلی ما از آخرین باری که اومده بود ایران شروع شد. سایت شرکتشونو نشونم داد که عکس و مشخصات و ایمیلش توش بود. تازه جا افتاده بود اونجا و تونسته بود خودشو نشون بده. بعد یه چندتایی ایمیل رد و بدل شد ــ چهار پنج تا. با تلفظ آلمانی فینگیلیش می‌نوشت. «جون» رو می‌نوشت gun ...
 تو آخریش ازم پرسید که رشته‌م دقیقا چیه و اینا. خونه ما که اومده بود صحبتش شد که کار ما رو درست کنه اونجا ادامه تحصیل بدیم. براش نوشتم. چند هفته یا شاید چند ماهی گذشت و جواب نیومد. یه کمی دلخور شده بودم. بعد برام نوشت که این یه مدت خیلی گرفتار بوده و نتونسته بشینه پای کامپیوتر. بعدا فهمیدم که این گرفتاری مریضیش بوده.
حرف دانشگاه دیگه پیش نیومد ولی یه چند تا ایمیل دیگه رد و بدل کردیم. من یه کارت تبریک فلش با عکس تولد بچگی‌ش که از آلبوم مامان درآورده بودم براش درست کردم و فرستادم. جوابش چندین ماه بعد اومد. انگار دلخور بودم که مثل همیشه بلافاصله جوابشو ندادم. آخرین ایمیلش بود ــ برای همیشه... چند وقت دیگه اکانتش بسته میشه ایمیل منم دیگه هیچ کس نمی‌بینه ...
از وقتی خبرو شنیده‌م منتظرم برسم خونه که یه بار دیگه بخونمش. انگار حتی درست و حسابی نخونده بودمش. فقط یادمه نوشته بود که خیلی بهتره و دیگه خوب شده... خدایا...

الان صفحه ایملش جلوم بازه : «دلت شاد و لبت خندون»...
نمی‌تونم بازش کنم...