اصلا خواب زلزله می‌دید. بیدارم که شد صدای این کلاغا و گنجشکا و کبوترا که با هم گروه کر تشکیل داده بوده‌ن تو گوشش بود. مطمئن نبود ذهنیه یا واقعی. به ساعت نگاه می‌کرد که چقدر از شروعش می‌گذره ولی نمی‌دونست که جک و جونورا چه مدت قبل از زلزله قیل و قال می‌کنن.

فکر کرد این زندگی _حالا بگیم صد ساله_ به این همه هول و تکون میارزه؟؟...

الان دو ساعت و نیم گذشته. یه چیزی خوند که خیلی حال کرد باهاش. یه مطلب چند خطی... ضرب در n کردش و با اون عمر صد ساله جمع زد و با مقدار نسبی هول و تکون مقایسه‌ش کرد که ببینه میارزه یا نه...

فکر کرد اگه آدم آنا هم نمیره فوق فوقش یه هفته طول میکشه دیگه. بعد همه چی تموم میشه... ها؟...

گفت «بگو که عصبانی هستی». آره ، عصبانی بودم ــ عین سگ!
می‌خواستم کله شو بکنم...

گفته بودم قبلا؟ من این روزای آخر اسفندو از خود عید هم بیشتر دوست دارم. دلم می‌خواد همین طور تو خیابون ول بگردم و هوای عید بخورم! ... اما امسال نتونستم این روزا رو خوب مزمزه کنم. یعنی این برف و بارون سمج خوره نذاشت... حیف شد...