این عکسا به فکر فرو می بردش. سرشو با ناباوری تکون میده.
ـ نمی دونی چه آدمایی ان... یکی شون با ما هم سلولی بود... یه پسر هیجده ساله...نمی دونی با چه آرامش و متانتی با توده ای ها بحث می کرد...حکم اعدامشو صادر کرده بوده ن... انگار نه انگار. نمازشو می خوند ؛ دعاشو می کرد... چه آرامشی! تا دو ـ سه روز بعد اعدام می شد... یه پسر هیجده ساله...