الان چهار ساعته عملش تموم شده. تازه اول بدبختیه. تا یه هفته خندیدن و جویدن ممنوع. خوابیدن و نشستنش هم مکافات داره. قراره مامان پیشش بخوابه کنترلش کنه.

این هفته آخر همه ش داشت خودشو تقویت می کرد ــ بس که مامان ترسونده بودش. دیشب ساعت 7 با تشریفات کامل غذاشو خورد. من گفتم «شام آخر». مامان دلخور شد. گفتم «آخرین شام با این شمایل یعنی». تعریف کرد  یکی از فامیلاشون شب قبل از روزی که می خواسته دندوناشو بکشه تا صبح تخمه خورده. بابا گفت «آسون ترین عمله. مهم نیست اصلا.» من گفتم «به هرحال عمله.» بابا چشم غره رفت.

 دستمو گذاشتم رو شونه ش گفتم «مرگ با عزت بهتر از زندگی با ذلت!»

بهش گفتم دلت براش تنگ نمیشه؟ با پشت انگشت نوک دماغشو داد بالا: «واسه این مصیبت؟!» عزمش راسخ بود!

 

الان لابد چشم و چالش کبوده. می خواستم زنگ بزنم بیمارستان بگم حالا معلوم نیست از اولش بدتر نشه. موکولش کردم به فردا که مرخص میشه...

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد